سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یاد آن هشت ماه... (به بهانه سالروز حماسه 9دی)

ارسال شده توسط در 89/10/15:: 11:18 صبح

مقام معظم رهبریبعد از یک هفته هیاهو و اضطراب و درگیری، همه منتظر بودند؛ در انتظار یک تعیین تکلیف! درانتظار یک اتمام حجت! ... اگر می شنیدیم هرچه اضطراب  و نگرانی و خستگی بود را فراموش می کردیم!

 در انتظار امر مولا؛ هفت روز که هرروزش به سان یک سال برای دلسوزان انقلاب و نظام  می گذشت؛ صبر کردیم! ... و سرانجام، روز جمعه قلوب مسلمین پذیرای قدوم مبارک "آقا" شد. نمازجمعه ای تاریخی که تا آن روز ندیده بودم. آرامش را حس می کردم. یقین را حس می کردم. کلمه به کلمه را به خاطر می سپردم و خدا را شکر می کردم که هنوز کسی هست که بتوان به او تکیه کرد؛ برای همیشه. آن روز تکلیف برای ما معلوم و حجت بر ما تمام شد. هرچند قائله ها از فردای آن روز تازه شروع شد! او می گریست، همه گریه می کردند. من هم چشمانم بارانی بود و با او تکرار می کردم: ای سیدما! ای مولای ما!...

***

شب از نیمه گذشته بود و خسته و کوفته از یک روز پر‌دردسر، سرک کشیدن در اطراف صندوق‌های رأی و پرسه زدن در خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های محل؛ نگران و مضطرب که چه خواهد‌شد؛ دلم نمی‌آمد به خانه بروم؛ کنجکاو بودم بدانم چه خبر است، صداها مدام در گوشم می پیچید و از میان هیاهوها چیزهایی را تکّه- پاره می شنیدم. دیگر برایم مسجّل شد که کاری از دستم بر نمی‌آید، زدم بیرون، با موتور گشتی در خیابان زدم و به خانه رفتم.

***

صبح روز شنبه، آرام و قرار نداشتم و ناخود آگاه دور و بر تلفن می‌گشتم، دم دمای اذان ظهر بود که صدای زنگ پیامک تلفن بلند شد و گویی از بر بودم چه پیامی برایم ارسال شده. وضو گرفتم، لباس و شال و کلاه کردم واز خانه براه افتادم.

 پیاده، خیابان شریعتی را پایین می‌رفتیم، کمی از پیاده رو، کمی از خیابان، لا به لای ماشین ها، صدای بوق‌های ممتد ماشین‌ها گاه‌گداری وادارم می‌کرد به اصغر نگاهی بیاندازم و خودم را با او چک کنم. چند خیابان مانده به میدان، اصغر را دیدم وارد گل فروشی شد و چند لحظه بعد با یک روبانِ گل سبز رنگی که با چسب نواری به دستش چسبانده بود بیرون آمد، گفت: برای آنجا لازم می‌شود!

هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم، سرو صداها بیشتر و بهتر بهمان می‌فهماند که خبرهایی هست.

چند ساعتی بود، لا به لای جمعیت طوری که معلوم نشود با هم هستیم و همدیگر را هم گم نکنیم، این طرف و آنطرف می‌رفتیم و قیافه‌ها را وار‌انداز می‌کردیم. هر چند دقیقه صدای گوش خراش بوق ماشین ها بلند می‌شد و جمعیتی هم که لحظه به لحظه اضافه می‌شد، با کف و سوت و فریادهای بی هدف، امّا سراسر خشم و غضب، با ماشین‌ها همراه می‌شدند.

هوا داشت تاریک می‌شد، دیگر هیچ چیز سر جای خودش نبود، خیابان، پارکینگِ ماشین ها شده بود و جمعیت داخل میدان اجاز? عبور و مرور را به هیچ جنبنده ای نمی‌داد. کامیونی که در میان ترافیک سنگین، ساعت‌ها مانده بود و رانند? جوانش کلافه شده بود، دستش را روی بوق گذاشت؛ آنهایی هم که از ظهر تا آن موقع، منتظر چنین فرصتی بودند با صداها و سوت و شعار و .... با رانند? بی نوای کامیون همنوایی کردند. اندکی نگذشت راننده با تهدید جمعیت که یا باید نخاله هایت را در وسط خیابان خالی کنی و یا ماشینت را داغون می‌کنیم، شاسّی را فشار  داد . کابین عقب بالا رفت و سنگ و آجر و تکّه های سیمانی و خاک روی زمین ریخت. سنگ‌ها که روی زمین می‌ریخت، انگار دل من هم هرّی روی زمین ریخت. به اصغر تنه می زدم و هاج و واج به نشان? پرسش نگاهش می‌کردم، او هم مثل خودم نمی‌دانست چه دارد می‌شود ... .

***

فتنه 88مسافرهای اتوبوس زرد‌رنگ شرکت واحد با فریاد راننده سراسیمه مثل مرغ پرکنده از اتوبوس پایین ریختند. جوانکی که دستمالی را جلوی صورتش بسته بود، بنزینی را که از موتور وسپای کنار میدان کشیده بود و در یک بطری نوشابه ریخته بود، به روی صندلی های اتوبوس پاشید و در همین حین، یکی دیگر از میان جمعیت، از آن سوی اتوبوس، دستمالی که آتش گرفته بود را از بین شیشه های اتوبوس به داخل انداخت ... رانند? بیچاره تنها ایستاده بود و نگاه می کرد که موج جمعیت به چشم بر هم زدنی او را با خود برد ...

هر‌که را نگاه می کردم، عصبانی و خشمگین، با سر و وضعی ژولیده، فقط فریاد می زد، سنگ های ریز و درشت در دست ها ردّ و بدل می شد، دودِ سیاه اتوبوس آتش گرفت? شرکت واحد، تمام میدان را پر کرده بود همه به اینطرف و آنطرف می دویدند، شمال میدان، چند نفر به جان تابلوی راهنمایی و رانندگی افتاده بودند و با یک، دو، سه، از جا کندند، کمی پایین تر، گلدان عظیم الجث? سیمانیِ شهرداری را چند نفر با زور به وسط خیابان می غلتاندند ... شبیه میدان جنگ شده بود ...

***

آخرین جمع? ماه رمضان.  چند ماهی بود که کمی قائله ها خوابیده بود و آرامش لذتبخشی همه را فرا گرفته بود. اما این بار روز پار? تن اسلام، سنتّی دیرین که جا در اعماق دل مستضعفین عالم دارد، پیراهن عثمان و جولانگاه نااهلان و غافلان شده بود. همان ها که چند صباحی بود با انقلاب غریبه شده بودند.

ساعت حدود 9 صبح و جمعیت حاضر شده بوند. همه با هم مشاهده می کردیم که عدّه ای پرچم فلسطین و لبنان و تصاویر شهدا و صحبت های امام و آقا را در دست نداشتند، عدّه ای که اکثریتشان را تا به حال حتّی در حوالی نماز جمعه و روز قدس و هیئت و ... ندیده بودیم، امّا ...

نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران - فقنه 88« نه غزّه، نه لبنان، جانم فدای ایران »! طبق معمول بچه ها عاقل اندر سفیه وار تنها تماشا می‌کردند و غصّه می خوردند و گاهی هم خنده بر لب می‌آوردند، گروهی از رفقا به میان این جمعیت می‌رفتند و با گروهی مشغول به صحبت و اقام? دلیل می شدند. امیر بالای وانتی که عکس آقا و امام و پرچم مقاومت بر روی آن نصب شده بود، رفت و میکروفون را گرفت تا شعار بدهد، « نه غزه، نه لبنان، جانم فدای اسلام !!! » جمعیتی که عبور می‌کرد به یکباره ساکت شد! و ما هم خنده مان گرفته بود در سوتی امیر!  بچه ها سریع با صلوات و تکبیر و هر جوری بود، جمع و جورش کردند؛ موقع اذان بود، وضو گرفتیم و چون نمی توانستیم محل را ترک کنیم در همان جا، در میان جمعیتی که بعد از اذان در حال برگشتن به سمت خانه هاشان بودند، صفوف جماعت را تشکیل دادیم و ...

بعد از نماز، چند نفری که در پارک آن سوی خیابان جمع شده بودند، توجّهم را جلب کردند و به اتّفاق اصغر وارد پارک شدیم، بوف? پارک کارش سکّه شده بود، ظهر جمع? ماه رمضان همه داشتند، می خوردند، حالا نخور کی بخور!!

***

نماز جمعه فتنه 88این بار، نماز جمعه میزبان غریبه ها بود، طبق معمول درگیری در کار نبود، باید می دیدیم و خون دل می خوردیم و دم برنمی آوردیم. از اول صبح، روی چمن های وسط بلوار، بچه ها بعضاً نشسته و برخی دراز کشیده بودند، با هم گپ می زدند و مثل همیشه، حوصله‌مان سر رفته بود. ماشین ها رد می‌شدند، بعضی نیش ترمزی می‌زدند نگاهی می کردند ولی میرفتند، بعضی بد و بیراه می‌گفتند، بعضی به نشان? حمایت خنده ای می‌کردند و بوق می‌زدند. خطبه‌ها شروع شده بود، بچه ها در خیابان، در میان صفوف نشسته بودند، همه آنچه که می‌دیدیم برایمان عجیب بود، ناراحت کننده بود و نیز خنده آور! چند دقیقه یکبار صدای کف و سوت، شعارهای عجیب مرگ بر روسیه، هو کردن های ممتد، جمعیت مختلط، اکثراً کتاب هایی در دست که کمی دقت می کردی « رساله » بود؛ نمی دانستند نماز جمعه را چه جوری باید خواند. به یاد پارک های خانوادگی افتاده بودم، زوج ها، دختر و پسرها، زن و مردها در کنار یکدیگر، خانم ها جلو، آقایان عقب تر از آن ها نشسته بودند. نماز که شروع شد، چون اتصال نبود، در میان نماز گزار نماها!! می‌چرخیدیم و تماشا می‌کردیم. یکجا در پیاده رو جوانی با کفش های کتانی مشغول نماز بود، هر چه خواستند از او عکس بگیرند، اجازه ندادم، گفتم شلوغ می‌شود بیخودی...

***

سر شب بود تنها، در اتاق خودم نشسته بودم و به آواز جیرجیرک پشت پنجره گوش می دادم، تلفن همراهم زنگ زد شماره آشنا بود،جواب دادم.

- حاجی سلام امشب داریم با بچه ها میریم دنبال کار خیر، تو هم بیا...

پنج نفر بودیم هرکدام از بچه ها یک اسپری رنگ در دست، در کوچه پس کوجه های محله ها می چرخیدیم و نگاهمان بر روی دیوارها درب خانه ها، کیوسک های تلفن عمومی و سطل آشغال ها بود و هرکجا  شعاری، فحش و ناسزایی می‌دیدیم ماشین می ایستاد و در تاریکی شب، یکی از رفقا همانطور که قوطی اسپری را تکان میداد و صدای گوی درون اسپری در کوچه میپیچید کنار دیوار میدوید و... فردای آنروز اگر در خیابانها پرسه میزدی لکه های سیاه‌رنگی را می‌دیدی و خیالت راحت میشد که فعلا در و دیوار شهر به اجبار اسیر ناسزاهای عده ای لجوج کینه توز نیست.

***

اینجور مواقع مدام سخن امام جماعت مسجد را در ذهنم مرور می‌کردم که می‌گفت برای اسلام، باید هزینه داد همانطور که برترین انسان‌های روی زمین از همه چیز خود گذشتند برای خدا و دینش.

به خودم که می اندیشیدم هیچ هزینه ای نداده بودم. روح سید مرتضی آوینی شاد که میگفت برای رسیدن به کربلا باید خون داد و خوشا به سعادت آن نوجوان بسیجی که چند صباحی بیش از شهادتش در همین شمال شهرمان نمی گذشت، بی صدا، بی تصویر، بدون حضور هیچ خبرگزاری و دوربینی در کنار خیابان به خون خود غلطید! هیچ کس برایش ختم دروغین و شام غریبان خیابانی نگرفت!

***

آری باید هرکس که برای خدا خالص تر قدم جلو گذاشت، آبرو، جان گرانمایه، و جسم نحیفش را در دست گرفته، به رخ دشمنان دین خدا کشاند، نامش را به ناسزا بر دیوارهای شهر، رنگ و وارنگ بنویسند. گویی طعن و کنایه و ناسزا گفتن نامردمان، میراثی است عجین برای مردان خدا!

***

... تا چشم کار می کرد سیاهی بود و علم و زنجیرهای  عزاداران که بالا و پایین می رفت و موج می زد. دسته های عزاداری یکی یکی از مقابل مسجد عبور می‌کردند، درست جلوی مسجد که می رسیدند، جمعیت کنار می رفت، علم و علمدار چرخی می‌زدند و به ساحت خانه ی خدا تعظیم می‌کردند، همان خانه ای که چندی پیش در آن سوی شهر، یزیدیان به آتش کشیدندش!

اذان ظهر عاشورا، دلشوره، بی تابی، ماتم ... سوغات ظهر عاشورا همیشه همین بوده است ...فتنه سال 1388

اصغر با موتور به داخل پیاده روی مسجد آمد. پیاده شد، بدون سلام و هیچ مقدمه ای گفت: پایین شلوغ شده! اوضاع خیلی ناجوره!

ماتم که بود، خشم و نفرت و عذاب وجدان هم اضافه شد! آخر مگر می شود؟! محرم، عاشورا، هیئت ... مگر می شود به این‌ها جسارت کرد؟!....

تا آن روز کربلا را باور نمی کردم، اما آن روز باور کردم و فهمیدم تا خدا هست و تاریخ جریان دارد، کربلا تکرار خواهد شد!

***

اراده خدا بر آن شده بود تا قفل سکوتمان بشکند، تا بغض فروخورده مان، فریاد شود. تا لخته لخته خون در رگ هامان، در مشت های گره کرده جمع شود و روح جمعی غافلان و بر خواب رفتگان تکانی بخورد و بیدار شود...

نه 22 بهمن بود، نه روز قدس، و نه هیچ روز دیگر! وسط زمستان، میانه محرم، نهم دی ماه، از در و دیوار، جمعیت سیاه پوش و کفن پوش، ظاهر می شد. همه شهر از دانشگاه و مدرسه و حوزه و مکتب گرفته تا بازار و کارخانه و مغازه، فریاد شده بود. دوربین ها بالا و پایین، این سو و آن سو می چرخید تا انتهای این سیل جمعیت را به تصویر کشد، اما نبود! ... هیچ انتهایی نبود!

راحت تر نفس می کشیدم. به هرکه می نگریستم از خودم بود، از جنس انقلاب! چه قدر زیاد بودیم! چند دقیقه یک بار بر بالای یک بلندی می رفتم تا حجم مردم را بسنجم. اما محال بود ....

آن روز برای همه مأموریت بود. مأموریتی که جاودانه شد در تاریخ این مرز و بوم؛ و تا آیندگان بنویسند و بگویند که ساکنان این دیار یک بار دیگر پای ولایت ایستادند.

اشتباه می بود که دگر اینگونه می اندیشیدیم که تمام شده است و قائله ها فروکش کرده، برای مان عیان بود که ناآرامی ها، آن قسمش که رنگ و بوی اعتراض انسانی و محترمانه داشت از جنس مردم بود اما دیگر رویش از جنس منافقان و کوردلان و اوباش خراج بگیر!

برای همین بیدار بودیم؛ و فهمیدیم همیشه باید بیدار بود. به قول "آقا" که از کلام امیرالمومنین(ع) مدد گرفت و فرمود: دشمن، «من نام لم ینم عنه»؛ بیدار است!


شهید حسن باقری

ارسال شده توسط در 89/8/5:: 2:13 عصر
شهید حسن باقری شهید غلامحسین افشردی
سرلشگر سیدیحیی رحیم‌صفوی نقل کرده ‌است:
در آغاز جنگ که بنی‌صدر ملعون و خائن به جبهه‌ها می‌آمد، بنده، فرمانده عملیات خوزستان بودم. ما را به جلساتی که راجع به جنگ بود راه نمی‌دادند! من با شهید بزرگوار حسن باقری با تلاش مقام معظم رهبری که نماینده وقت حضرت امام (ره)بودند، وارد جلسه شدیم.
وقتی نوبت ما صحبت کردن به ما رسید، ابتدا قرار بود وضعیت دشمن گزارش شود و بعد وضعیت جبهه خودمان.

به شهید بزرگوار اشاره کردم و گفتم «شما این مطلب را توضیح بدهید»؛ مقام معظم رهبری در زمان‌های بعد از آن جلسه به من گفت که «تا شما اشاره کردی که حسن بلند شو، دیدم که یک جوان لاغر اندام و کوچولو بلند شد، بدون اینکه سر و ریشی، محاسنی داشته باشد (البته ته ریش کمی داشت)، دلم ناگهان ریخت. گفتم حالا بنی‌صدر و اینها نشسته‌اند، این جوان چه می‌خواهد بگوید، تا آمد پای تابلو، آنتن را گرفت و شروع کرد وضعیت دشمن را منطقه به منطقه تشریح کرد که دشمن اینجا چند تانک دارد، اینجا چه تیپ و لشکری مستقر است، آنجا خاکریز زدند، اینجا میدان مین و آنجا سیم خاردار ایجاد کرده‌اند، هر چه زمان می‌گذشت، قلبم روشنتر و چهره‌ام بازتر می‌شد؛ مثل یک روحانی که مثلاً وقتی پسرش می‌خواهد به منبر برود نگران است که آیا می‌تواند از عهده این منبر برآید یا نه. من چنین حالی داشتم ولی هر چه بیشتر صحبت می‌کرد من چهره‌ام بازتر می‌شد.»

شهید باقری در آن جلسه چنان گزارش دقیق، مصور و خوبی ارائه داد که همه حضار حتی خود بنی صدر به شگفت درآمد که این جوان این اطلاعات جالب را از کجا آورده است.




بازدید امروز: 0 ، بازدید دیروز: 0 ، کل بازدیدها: 3004
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ